راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

سفید.. سیاه

 

یه بزرگی میگه :

برای داشتن چیزی که تاکنون نداشته ای باید طوری باشی که تاکنون نبوده ای !

یه بزرگ دیگه میگه :

برای بدست آوردن چیز هایی که آرزو می کنی باید اول جاشون رو توی زندگیت خالی کنی ! 

 

باد می وزد …
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
تصمیم با تو است . . .  
 
 
زیباترین حکمت دوستی ، به یاد هم بودن است ، نه در کنار هم بودن . .. . 
 
 
دوست داشتن بهترین شکل مالکیت
و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .  
 
خوب گوش کردن را یاد بگیریم
گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند . . .  
 
  
اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام . . .  
 
 
فراموش نکن قطاری که از ریل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد
ولی راه به جائی نخواهد برد . . . 
مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره . . .    
 

بیاموزیم که ...

با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 

با وقیح جدل نکنیم، چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه می کند.  

از حسود دوری کنیم، چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید.  

تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند،ترجیح دهیم.  

از «از دست دادن» نهراسیم،که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است. 

بیشتر را بر کمتر ترجیح ندهیم که قدرت ما در نخواستن ومنفعت ما در سبک باریست. 

کمتر سخن بگوییم،که بزرگی ما در حرفهایی است که برای نهفتن داریم،نه برای گفتن. 

از سرعت خود بکاهیم ،که آنان که سریعتر می دوند،فرصت اندیشیدن به خود نمی دهند. 

دیگران را ببینیم،تا در دام خویشتن محوری اسیر نشویم. 

از کودکان بیاموزیم،پیش از آن که بزرگ شوند و دیگر نتوان ار آنان آموخت..... 

  

گردنبند بدلی

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “

جنی قبول کرد… او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.  

  

 

 

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان ، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت :

    - جینی ! تو من رو دوست داری؟
    - اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
    - پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
    - نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله ؟
    - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان ، از جینی پرسید :

    - جینی ! تو من رودوست داری؟
    - اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
    - پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
    - نه پدر، گردن بندم رو  نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبوله؟
    - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…

و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “

چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد…


« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد!
او منتظر می ماند تا ما از چیزهایی بی ارزش که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.

این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم …
سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است… » 

  

آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود

 
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

«خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن». 

 

گروه اینترنتی درهم | www.darhami.com

گل صداقت

افسوس که  سالهاست در این دیار این گل خشکیده  

 


 اینقدر این قصه زیباست که حتی اگه شنیده باشین تکرارش هم دلنشینه 
 
گل صداقت
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به
ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر
ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه
ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی
کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود
فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی
که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد....  ملکه آینده
چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا
رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا
رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی
سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به
ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه
هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!! 

برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو 
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org