راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

سخنانی کوتاه از دکتر شریعتی

مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند,ولی آنان را ببخش .

 اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,ولی مهربان باش .

 اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت,ولی موفق باش.

 اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند,ولی شریف و درستکار باش .

 آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند,ولی سازنده باش .

 اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند,ولی شادمان باش .

 نیکی های درونت را فراموش می کنند.ولی نیکوکار باش .

 بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

 ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم

 دکتر علی شریعتی


روسپی و راهب

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

 

 راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست  و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ....

 بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست .....

راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...

 

 راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

 زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟

 خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...

 

 روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

 در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

 

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است .. تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "

 از کتاب : " پدران .. فرزندان . نوه ها "   اثر : پائولو کوئلیو


http://persian-star.net/1388/12/24/Life/life_10.jpg

زن...

 

تقدیم به تمامی زنانی که قطعا" قابل احترامند و مردانی که

زن را اینگونه می بینند


من دلم می خواهد یک زن باشم...

یک زن آزاد... یک زن آزاده

من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و

بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم

نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس

 ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم

تحقیر نکن!ـ


من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد،

نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ،

می رقصم- گاه آرام ، گاه تند، 

می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر

چیز دیگر...


برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش

بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم.ـ

،مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....


 

حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم!

من عشق می ورزم......ـ

من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه

باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا

می کنم...ـ


 

حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در

ذهن داری مغایر باشد.ـ

زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه

می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به

آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند.


اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛

به هر که بخواهد، هر جا .ـ


زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود. نه برای

خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش.

با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!ـ


 

زن من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه گاه

می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی

در کند و نه نردبان که از آن بالا برود. زن من به

دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه

من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او.

مهر بورزد و مهر دریافت کند.ـ

 


در خانه زن من کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش

نمی دهند، لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا

جریان دارد؛ اگر عشق باشد، زندگی باشد!ـ


زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش ، شهوتش و احساسش

را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن

هستند.ـ

 

زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند، در

اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه

مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از

حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند

اما از حرکت باز نمی ایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

 


من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع...

نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک

عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر

بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ


من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ،

بی آنکه دیگری را بیازارم... ورای تمام تصورات

کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ

 

باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت

کنم، بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم،

بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ


آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام

می خواهد و احترام می کند. ـ


 

من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و

هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند

دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که

یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.


http://persian-star.net/1388/12/24/Life/life_16.jpg

راز خوشبختی


روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است."