می خواست اعتمادم را جلب کند.
با یه شال بنفش و مانتوی همرنگ شالش، با یک سوییچ بی ام و که داشت به صورت اضطراب آلودی به دور انگشتش می چرخاند نشسته بود در صدر مجلس.
با خنده ای در را بستم و به همه سلام کردم. همه بودند. برادر و خواهر بزرگترم و پدر و مادر.
همه او را می شناختند. ستاره بود. دوست دانشگاهی من.
چند روز پیش از من خواستگاری کرده بود و جواب من را شنیده بود ، نه ! چرا را که شنیدم فقط یک کلمه جواب دادم، اعتماد.
رو به من کرد و گفت من حسن نیت خود را ثابت می کنم، فقط شماره حسابت رو می خواهم. گفتم نه. مادرم گفت اول گوش کن. گفت من از پدر و مادرم در آمریکا جدا شدم و آنها برای همیشه با من خداحافظی کردند ولی ارثم را هم دادند و الان می خواهم آن را با تو تقسیم کنم. پنجاه میلیارد. مادرم گفت تومان !
گفتم برای چه؟ گفت برای جلب اعتمادت. گفتم نه. باز همان کلمه تکراری؛ چرا؟
گفتم فلسفه خوندی؟ گفت نه. گفتم می تونی فلسفی فکر کنی؟ گفت چه ربطی داره؟ گفتم سعیت رو بکن می خوام توضیح بدم و این جواب چرای توست.
این فقط یه مثال هستش. اگر بخواهی یک نفر را جلب کنی چه کار می کنی؟ گفت خوب می رم از راه قانونی حکم جلبش رو می گیرم.
گفتم اشتباه می کنی.
اول باید ببینی آن فرد وجود خارجی دارد یا نه؟ اگر مرده باشد حکم جلب حتی اگر از تمام دادگاههای جهان هم باشد ارزش ندارد.
- فهمیدی؟
- نه.
اعتمادی در وجود من نیست که بخواهی جلبش کنی !!!