-
5 وارونه!!!
دوشنبه 2 فروردین 1389 11:47
خواهر کوچکم از من پرسید پنج وارونه چه معنا دارد؟! من به او خندیدم! گفت: روی دیوار و درختان دیدم! باز هم خندیدم! گفت: خودم دیدم مهران پسر همسایه، پنج وارونه به مینا می داد! آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید! بغلش کردم و بوسیدم! و با خود گفتم: بعدها با دیدن بی وقفهء درد، سقف دیوار دلت خم گردد و آنوقت می فهمی پنج وارونه...
-
لقمان
دوشنبه 2 فروردین 1389 11:43
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. · اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! · دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی · و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟...
-
باور
دوشنبه 2 فروردین 1389 11:43
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ای در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد. در یک بخش ٬ ماهی بزرگی قرار داشت و در بخش دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ماهی بزرگتر بود. ماهی کوچک فقط غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به او غذای دیگری نمی داد. او برای شکار ماهی کوچک...
-
عشق واقعی...
شنبه 22 اسفند 1388 12:43
My Wife Navaz Called, 'How Long Will You Be With That Newspaper? Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food? همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene. شوهر روزنامه رو به...
-
دو روز زندگی....
شنبه 22 اسفند 1388 09:24
دو روز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت...
-
ناکامی
پنجشنبه 20 اسفند 1388 10:08
در یک ناکامی عاشقانه (چه در رابطه با دختر چه پسر) چیزی بنام وفاداری که انسان را سلامت تر کند وجود ندارد. انسان های اندیشمند و فیلسوفان والاتبار هرگز زیر بار این مفهوم دروغین نرفته و سرخوشانه بر آن که ناکامشان نموده خنده زده و از او عبور کرده تا به قله ها برسند و تمام ناراحتی ها و سرزنش ها را به دیده تحقیر نگریسته و از...
-
دنیای بی زنجیر
شنبه 15 اسفند 1388 15:55
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ،خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت،شیطان کمکش کرد. دل،زنجیر شد.عشق،زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری. خدا دنیای بی زنجیر می خواست،نام دنیای بی زنجیر بهشت است. امتحان آدم همین جا بود.دست های شیطان از زنجیر پر بود. خدا گفت :زنجیرت را پاره کن.شاید نام...
-
استجابت دعا
سهشنبه 11 اسفند 1388 15:44
یک کشتی در میان طوفان شکست و غرق شد و فقط دو مرد توانستد نجات یابند و شناکنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جر دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند . چون هر کدامشان ادعا می کردند به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر استجابت می کند. تصمیم گرفتند جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام...
-
جملاتی زیبا از بزرگان تاریخ
سهشنبه 11 اسفند 1388 11:55
هر کسی می تواند بدبختی را تحمل کند ,اگر می خواهید اخلاق کسی را امتحان کنید به او قدرت بدهید. آبراهام لینکلن دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند مارکز چنانچه به خورشید نگاه کنی ، سایه ای نخواهی یافت . هلن کلر شکست نتیجه خودداری از انجام عملی ( مثلاٌ زدن یک تلفن ، رفتن یک کیلومتر راه یا اظهار...
-
باور دارم...
دوشنبه 10 اسفند 1388 18:14
من باور دارم ... که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آنها همدیگر را دوست ندارند نیست. و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آنها همدیگر را دوست دارند نمىباشد. من باور دارم ... که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم. من باور دارم...
-
بخشش
دوشنبه 10 اسفند 1388 14:59
شـــخصــــی را بــــه جــهنــــم مــی بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیــره می شد . ناگـهان خـــــــدا فرمــــود : او را به بهشت ببرید . فــــــرشــــتــــــگان پـــــرســـــیـــــدنـــــد چــــــرا ؟ پـــــروردگار فـــــرمــود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امـــــــــــیــــــــــد بــــــــه بـــــخــشــــش...
-
شاید فردا دیر باشد
دوشنبه 10 اسفند 1388 10:26
همه ی شما خوب هستید و همه ی شما رو دوست دارم. شاید فردا دیر باشد روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های...
-
سخنانی از انیشتین
دوشنبه 10 اسفند 1388 10:25
هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است. دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید، به نظرتان یک ساعت خواهد آمد. یک ساعت در کنار دختری زیبا بنشینید، به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این یعنی " نسبیت ". فرق بین نبوغ و حماقت این است...
-
نجات یافته
سهشنبه 4 اسفند 1388 12:21
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال...
-
پدر و پسر
سهشنبه 4 اسفند 1388 12:19
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست...
-
زرنگی
یکشنبه 2 اسفند 1388 18:36
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان . راننده خانم بر میگرده میگه - آه چه جالب شما مرد هستید ! ببینید چه بروز ماشینامون اومده ! همه چیز داغون شده...
-
بیماری
یکشنبه 2 اسفند 1388 16:31
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت . و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت...
-
هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
یکشنبه 2 اسفند 1388 14:26
توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟ فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن...
-
انبار کردن
یکشنبه 2 اسفند 1388 12:19
تا حالا عادت داشتید اشیاء بی مصرف رو انبار کنید؟ و فکر کنید یه روزی – کی میدونه چه وقت – شاید به دردتون بخوره؟ تا حالا شده که پول هاتون رو جمع کنین و به خاطر اینکه فکر می کنید در آینده شاید بهش محتاج بشین، خرجش نکنید؟ تا حالا شده که لباسهاتون، کفشهاتون، لوازم منزل و آشپزخونتون و چیزای دیگه رو که حتی یکبار هم از اونا...
-
عشق یا ازدواج
یکشنبه 2 اسفند 1388 11:39
ما یه کلاینت داریم تو آفیسمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگی می کنه، سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن میتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود تو آفیس و داشت کمی از خاطراتش...
-
چنگیز خان و شاهینش
یکشنبه 2 اسفند 1388 11:25
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو...
-
زندگی کن
یکشنبه 2 اسفند 1388 11:24
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ... ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد،...
-
سیگار ودعا
شنبه 17 بهمن 1388 11:40
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟» ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟» جک نزد کشیش می رود ومی پرسد:«جناب کشیش :می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم سیگار بکشم؟» کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.» جک نتیجه را برای دوستش ماکس...
-
لیوان آب!
شنبه 17 بهمن 1388 11:27
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند نمی دانیم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی...
-
اشتباه فرشتگان
شنبه 17 بهمن 1388 10:40
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و... حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که...
-
نامه یک پسر به یک دختر
چهارشنبه 14 بهمن 1388 18:01
1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم ۲-دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو ۳- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم ۴- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و ۵-این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید ۶- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که ۷- شریک زندگی تو باشم...
-
پیش داوری...
سهشنبه 13 بهمن 1388 17:09
به شما این امکان را می دهند که از بین سه نفر یک رئیس برای دنیا انتخاب کنید که بتواند به بهترین نحو دنیا را رهبری واداره کند.از بین سه داوطلب زیر کدام را انتخاب می کنید.ولی قبل از این انتخاب به سئوال زیر پاسخ دهید: زن حامله ای را می شناسید که هشت فرزند دارد:سه تا ناشنوا و دو تا کور و یکی عقب مانده ودر ضمن خود خانم هم...
-
تجربه
سهشنبه 13 بهمن 1388 13:07
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه...
-
چهار فصل!
سهشنبه 13 بهمن 1388 13:03
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . پسر اول گفت: درخت زشتی بود،...
-
آیا عشق را می شناسیم؟؟
سهشنبه 13 بهمن 1388 13:00
آیا عشق را می شناسیم؟؟ یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت...