راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

عشق واقعی...

My Wife Navaz Called,


'How Long Will You Be With That Newspaper?


Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?


همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟


Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.


شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت


My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.


تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.


ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت


Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.


آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود


I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?


گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟


Just For Dad's Sake, Dear'.
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.


فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت


'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.


But, U should....' Ava Hesitated.


باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد


'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'


بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.


دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم


Now I Became A Bit Anxious.
'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.


ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی


Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'


بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.
Slowly And Pain
fully,She Finished Eating The Whole Quantity.


نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.


و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.


در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was
Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.


وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد


All Our Attention Was On Her.
'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!'


همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه


Was Her Demand..
'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!'
'Never in Our Family!'
My Mother Rasped.
'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!'


تقاضای او همین بود.


همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.'


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم


'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?'


خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟


I Tried To Plead With Her.
'Dad, U Saw H
ow Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.


سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود


Ava Was in Tears.
'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.


آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت


It Was Time For Me To Call The Shots.
'Our Promise Must Be Kept.'


حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife.


مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟


'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.


نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره


Ava, UR wish Will B Fulfilled.'


آوا، آرزوی تو برآورده میشه


With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.


آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود


On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Wat
ch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.


صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم


Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
'Ava, Please Wait For Me!'


در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام


What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.


چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه


'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.


خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه


He is Suffering From... Leukemia'.
She Paused To Muffle Her Sobs.
'Harish Could Not Atten
d The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده


He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن


Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!


آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه


Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'


آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین


I Stood Transfixed And Then, I Wept.
'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........


سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"


Think About This


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن  
 
 

دو روز زندگی....

دو روز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ نمیدانم !بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم."

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، شرکتی را تاسیس نکرد، اما ...

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"

 

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید عمر فردایمان وجود دارد!؟  

 

ناکامی

در یک ناکامی عاشقانه (چه در رابطه با دختر چه پسر) چیزی بنام وفاداری که انسان را سلامت تر کند وجود ندارد. انسان های اندیشمند و فیلسوفان والاتبار هرگز زیر بار این مفهوم دروغین نرفته و سرخوشانه بر آن که ناکامشان نموده خنده زده و از او عبور کرده تا به قله ها برسند و تمام ناراحتی ها و سرزنش ها را به دیده تحقیر نگریسته و از دام یک زن جادوگر پرواز میکنند. از آنسو انسان های بی چیز و فرومایه که از تربیت و کنترل سلامت خود ناتوانند به رنجوری و فلاکت افتاده و پی در پی یا حکایت ظلمی که بر آنها رفته را نزد دیگران بازگو نموده یا آنقدر بر سر خود میزنند و رنج میبینند و در طول سالیان خود را از این غم مضحک پر میکنند - حال آنکه آنی که ناکامشان کرده تنها به فکر سلامتی بدن خود است -در صورتی که آنها بیش از پیش نیروهایشان را از دست داده و چون یک بینوای بدبخت تمام آرزوها و بلند پروازیشان فراموش میشود. شما را پند میدهم که بر آنها بخندید . در آنسو شمایی که آزاده اید و می خواهید زیستتان تجلی نیرو و سلامتتان باشد در آسمان ها پرواز کنید و گه گاهی جهت شکار قرقاولی بر زمین بیایید و اگر از شما گریخت چه باک؟ شما راشاید پرنده ای خوش گوشت و زیباتر در تقدیر باشد پس پرواز کنید تا طعمه ای در شان خود بیابید و آنگاه که یافتیدش چنان بر او حمله برید که یا بدریدش و یا اگر بتواند بگریزد  تا پایان حیاتش اثر چنگال شما را بر تن داشته باشد . آری چنین است وفاداری در قاموس جان های آزاده...  

 

 

دنیای بی زنجیر

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ،خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت،شیطان کمکش کرد. دل،زنجیر شد.عشق،زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری. 

خدا دنیای بی زنجیر می خواست،نام دنیای بی زنجیر بهشت است. 

امتحان آدم همین جا بود.دست های شیطان از زنجیر پر بود. 

خدا گفت :زنجیرت را پاره کن.شاید نام زنجیر تو عشق است. 

یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد.نامش را مجنون گذاشتند. 

مجنون اما نه دیوانه بود ونه زنجیری.این نام را شیطان بر او گذاشت. 

شیطان آدم را در زنجیر می خواست.لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.لیلی می دانست خدا چه می خواهد.لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.لیلی ماند.زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.... 

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 

استجابت دعا

یک کشتی در میان طوفان شکست و غرق شد و فقط دو مرد توانستد نجات یابند و شناکنان

خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جر دعا کردن و کمک خواستن

از خدا نداشتند . چون هر کدامشان ادعا می کردند به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر

استجابت می کند. تصمیم گرفتند جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت

متعلق به خود دست به دعا بر دارند تا ببینند کدام زودتر به خواسته هایشان می رسد.

نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند غذا بود.صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای

درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر  طرف کرد اما سرزمین مرد دوم

هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند

مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست

و غرق شد و یگانه نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت

شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه . همدمی نداشت.

به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه٬ لباس٬ غذای بیشتر کرد٬ روز بعد مثل  این که

جادو شده بود همه چیز های که خواسته بود به او داده شد . اما مرد دوم هنوز هیچ

چیز نداشت. سر انجام مرد اول از خدا طلب یه کشتی کرد تا او و همسرش آن جزیره

را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کنار جزیره لنگر انداخته بود

یافت . مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که یگانه

ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند. با خودش فکر کرد که دیگری شایسته دریافت

نعمت های الهی نیست ٬ چرا که هیچ کدام از در خواست های او از طرف خدا مورد

قبول قرار نگرفته بود.

هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود ٬ مرد اول ندایی از آسمان شنید:(( چرا

همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟))

مرد اول جواب داد: (( نعمت ها فقط برای خودم است٬ چون که من یگانه کسی بودم

که برای آنها دعا و طلب کردم٬ دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست.))

آن صدا سر زنش کنان ادامه داد :(( تو اشتباه می کنی! او یگانه کسی بود که من

دعا هایش را مستجاب کردم و گرنه هیچ کدام از نعمت های مرا دریافت نمی کردی))

مرد گفت :(( به من بگو او چه دعایی کرده است که من باید بدهکارش باشم؟))

جواب آمد:(( او دعا کرد که همه دعا های تو مستجاب شود.))