میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم
مردی 80ساله با پسر تحصیل کرده 45سالهاش روی مبل خانه
خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید:
این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز
پسر کوچکم 3سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست
پسرم 23بار نامش را از من پرسید و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر
بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی
نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش
دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده
اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا
رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت
از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می
گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این
ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و
رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله
ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک
روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از
شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های
لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می
کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن
شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را
دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه
و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر
اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی
این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان
رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک
نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن
را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که
مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان
زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و
نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.