راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

دنیای بی زنجیر

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ،خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت،شیطان کمکش کرد. دل،زنجیر شد.عشق،زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری. 

خدا دنیای بی زنجیر می خواست،نام دنیای بی زنجیر بهشت است. 

امتحان آدم همین جا بود.دست های شیطان از زنجیر پر بود. 

خدا گفت :زنجیرت را پاره کن.شاید نام زنجیر تو عشق است. 

یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد.نامش را مجنون گذاشتند. 

مجنون اما نه دیوانه بود ونه زنجیری.این نام را شیطان بر او گذاشت. 

شیطان آدم را در زنجیر می خواست.لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.لیلی می دانست خدا چه می خواهد.لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.لیلی ماند.زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.... 

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 

استجابت دعا

یک کشتی در میان طوفان شکست و غرق شد و فقط دو مرد توانستد نجات یابند و شناکنان

خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جر دعا کردن و کمک خواستن

از خدا نداشتند . چون هر کدامشان ادعا می کردند به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر

استجابت می کند. تصمیم گرفتند جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت

متعلق به خود دست به دعا بر دارند تا ببینند کدام زودتر به خواسته هایشان می رسد.

نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند غذا بود.صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای

درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر  طرف کرد اما سرزمین مرد دوم

هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند

مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست

و غرق شد و یگانه نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت

شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه . همدمی نداشت.

به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه٬ لباس٬ غذای بیشتر کرد٬ روز بعد مثل  این که

جادو شده بود همه چیز های که خواسته بود به او داده شد . اما مرد دوم هنوز هیچ

چیز نداشت. سر انجام مرد اول از خدا طلب یه کشتی کرد تا او و همسرش آن جزیره

را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کنار جزیره لنگر انداخته بود

یافت . مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که یگانه

ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند. با خودش فکر کرد که دیگری شایسته دریافت

نعمت های الهی نیست ٬ چرا که هیچ کدام از در خواست های او از طرف خدا مورد

قبول قرار نگرفته بود.

هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود ٬ مرد اول ندایی از آسمان شنید:(( چرا

همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟))

مرد اول جواب داد: (( نعمت ها فقط برای خودم است٬ چون که من یگانه کسی بودم

که برای آنها دعا و طلب کردم٬ دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست.))

آن صدا سر زنش کنان ادامه داد :(( تو اشتباه می کنی! او یگانه کسی بود که من

دعا هایش را مستجاب کردم و گرنه هیچ کدام از نعمت های مرا دریافت نمی کردی))

مرد گفت :(( به من بگو او چه دعایی کرده است که من باید بدهکارش باشم؟))

جواب آمد:(( او دعا کرد که همه دعا های تو مستجاب شود.)) 

 

نجات یافته

  تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم. 

 

                   

                             

tifooses.coo.ir

انبار کردن

 

تا حالا عادت داشتید اشیاء بی مصرف رو انبار کنید؟

و فکر کنید یه روزی – کی میدونه چه وقت – شاید به دردتون بخوره؟

 

تا حالا شده که پول هاتون رو جمع کنین و به خاطر اینکه فکر می کنید در آینده شاید بهش محتاج بشین، خرجش نکنید؟

 

تا حالا شده که لباسهاتون، کفشهاتون، لوازم منزل و آشپزخونتون و چیزای دیگه رو

که حتی یکبار هم از اونا استفاده نکردین، انبار کنید؟

درون خودت چی؟

تا حالا شده که خاطره ی سرزنش ها، خشم ها، ترس ها و چیزای دیگه رو به خاطر بسپاری؟

 

دیگه نکن! تو داری بر خلاف مسیر کایابی خودت حرکت می کنی!

باید جا باز کنی ...،

یه فضای خالی تا اجازه بده چیزای تازه به زندگیت وارد بشه.

باید خودتو از شر چیزای بی مصرفی که در تو و زندگیت هستن خلاص کنی تا کامیابی به زندگیت وارد بشه.

قدرت این تهی بودن در اینه که هر چی که آرزوش رو داشتی، جذب می کنه.

 

تا وقتی که در جسم و روح خودت احساسات بی فایده رو نگهداری،

نمی تونی جای خالی برای موقعیت های تازه بوجود بیاری.

خوبیها باید در چرخش باشن ....

 

کشوها، قفسه ها، اتاق کار و گاراژ رو تمیز کن.

هر چیزی رو که دیگه لازم نداری بنداز دور ...

میل به نگهداشتن چیزای بی مصرف، زندگی رو پر پیچ و تاب می کنه.

این اشیاء نیستن که چرخ زندگی تو رو به حرکت در میارن ....

به جای نگهداشتن ...

 

وقتی انبار می کنیم، احتمال خواستن رو تصور می کنیم ،

احتمال تنگدستی رو ....

 

فکر می کنیم که فردا شاید لازم بشن و نمی تونیم دوباره اونا رو فراهم کنیم ...

 

با این فکر تو دو تا پیغام به مغزت و زندگیت می فرستی :

که به فردا اعتماد نداری ...

و اینکه تو شایسته چیزای خوب و تازه نیستی

به همین دلیل با انبار کردن چیزای بی مصرف خودتو سر پا نگه می داری

برقص  

  

چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند  

 

عشق بورز 

  

 

چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای 

 

بخوان  

 

چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود  

 

زندگی کن   

 

چنانکه گویی بهشت روی زمین است

 

خودت رو از قید هرچه رنگ و روشنایی باخته، برهان

بذار نو به زندگیت وارد بشه

و خودت ...

به همین دلیل بعد از خوندن این مطلب ... نگهش ندار ... به دیگران بده ....

امید که صلح و کامیابی برات به ارمغان بیاره  

 

سیگار ودعا

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»

ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»   

 جک نزد کشیش می رود ومی پرسد:«جناب کشیش :می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم سیگار بکشم؟»

کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید:«تعجبی نداره.تو سئوال را درست مطرح نکردی.بگذار من بپرسم.»

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:«آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»