راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

نکته ای از انجیل

او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.»

در Malachi آیه 3:3 آمده است:

این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل  خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

همان هفته با یک نقرهکار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.

وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میکرد، دید که او قطعهای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیهای آن سوخته و از بین برود.

زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میشویم. بعد دوباره به این آیه که میگفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقرهکار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟

مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظهای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.

زن لحظهای  سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میفهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است.. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»

اگر امروز داغی آنش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.  

 

زندگی چون یک ســـکه است. تو میتوانی آن را هر طور که بخواهی خرج کنی، اما فقط یـــک بار.» 

 

مداد

پسرک  پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن 
دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی 
است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ 
شدی مانند این مداد شوی .پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .


- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش 
زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش 
کنی که دستی وجود دارد که حرکت 
تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه 
باید تو را در مسیر 
ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش 
استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج 
بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان 
بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد  همیشه 
اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه 
از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح 
یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری 
مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل  خارجی 
مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت 
دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت 
درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه
 اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات 
می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.  

 

 گروه اینترنتی درهم | www.darhami.com
 

بهشت


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه


فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت.


و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت .


خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که


بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را


بچشد، آسمـان برایش تنـگ .


فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و شاعـر بال فرشته


را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه


برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ....


فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم .


شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست .


فرشته اصرار کرد واصرار کرد .


شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت


می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟


اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را


به او داد.


فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد.


آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق


شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟


_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی !


پس تو هـم نمی دانی


تنها آن که عصیـان


می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود !


و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا


نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !


فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد.


آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت


واقعی کجاست! 
 

جلب اعتماد

می خواست اعتمادم را جلب کند.

با یه شال بنفش و مانتوی همرنگ شالش، با یک سوییچ بی ام و که داشت به صورت اضطراب آلودی به دور انگشتش می چرخاند نشسته بود در صدر مجلس.

با خنده ای در را بستم و به همه سلام کردم. همه بودند. برادر و خواهر بزرگترم و پدر و مادر.

همه او را می شناختند. ستاره بود. دوست دانشگاهی من.

چند روز پیش از من خواستگاری کرده بود و جواب من را شنیده بود ، نه ! چرا را که شنیدم فقط یک کلمه جواب دادم، اعتماد.

رو به من کرد و گفت من حسن نیت خود را ثابت می کنم، فقط شماره حسابت رو می خواهم. گفتم نه. مادرم گفت اول گوش کن. گفت من از پدر و مادرم در آمریکا جدا شدم و آنها برای همیشه با من خداحافظی کردند ولی ارثم را هم دادند و الان می خواهم آن را با تو تقسیم کنم. پنجاه میلیارد. مادرم گفت تومان !

گفتم برای چه؟ گفت برای جلب اعتمادت. گفتم نه. باز همان کلمه تکراری؛ چرا؟

گفتم فلسفه خوندی؟ گفت نه. گفتم می تونی فلسفی فکر کنی؟ گفت چه ربطی داره؟ گفتم سعیت رو بکن می خوام توضیح بدم و این جواب چرای توست.

این فقط یه مثال هستش. اگر بخواهی یک نفر را جلب کنی چه کار می کنی؟ گفت خوب می رم از راه قانونی حکم جلبش رو می گیرم.

گفتم اشتباه می کنی.

اول باید ببینی آن فرد وجود خارجی دارد یا نه؟ اگر مرده باشد حکم جلب حتی اگر از تمام دادگاههای جهان هم باشد ارزش ندارد.

-         فهمیدی؟

-         نه.

اعتمادی در وجود من نیست که بخواهی جلبش کنی !!!  

 

 

دو روز زندگی....

دو روز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ نمیدانم !بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم."

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، شرکتی را تاسیس نکرد، اما ...

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"

 

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید عمر فردایمان وجود دارد!؟