راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

5 وارونه!!!

خواهر کوچکم از من پرسید پنج وارونه چه معنا دارد؟!

من به او خندیدم!

گفت: روی دیوار و درختان دیدم!

باز هم خندیدم!

گفت: خودم دیدم مهران پسر همسایه، پنج وارونه به مینا می داد!

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید!

بغلش کردم و بوسیدم!

و با خود گفتم: بعدها با دیدن بی وقفهء درد، سقف دیوار دلت خم گردد

و آنوقت می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد... 

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

باور

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن

یک دیوار شیشه ای در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.

در یک بخش ٬ ماهی بزرگی قرار داشت و در بخش دیگر ماهی کوچکی که غذای

مورد علاقه ماهی بزرگتر بود. ماهی کوچک فقط غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند

به او غذای دیگری نمی داد.

او برای شکار ماهی کوچک بارها و بارها به سویش حمله برد ولی هر بار به دیوار

نامرئی که وجود داشت ٬ برخورد می کرد. همان دیوار شیشه ای که او را از غذای

مورد علاقه اش جدا می کرد.

پس از مدتی ٬ ماهی بزرگ از حمله و یورش به ماهی کوچک دست برداشت.

او باور کرده بود که رفتن به آن سوی آکواریوم و شکار ماهی کوچک ٬ امری محال

و غیر ممکن است !

در پایان دانشمند شیشه وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز

گذاشت اما دیگر هیچ گاه ماهی بزرگ به ماهی کوچک حمله نکرد و به آن سوی

آکواریوم نیز نرفت !

می دانید چرا ؟

دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت اما ماهی بزرگ در ذهنش دیواری ساخته بود

که از دیوار واقعی سخت تر و بلند تر می نمود و آن دیوار ٬ دیوار بلند باور خود بود!

باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور!

باوری از ناتوانی خویش........!!! 

 

گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org

باور دارم...

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد. 

 
من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.


من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.

 
من باور دارم ...
که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.


من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.


من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.


من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.


من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.


من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.


من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.


من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.


من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.


من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.


من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.


من باور دارم ...
که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.


من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.


من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.


من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.


من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.

 

من باور دارم ...
«شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را دارد نیست
بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.»
  

 

بخشش

شـــخصــــی را بــــه جــهنــــم مــی بردند . 
در راه بر می گشت و به عقب خیــره می شد . 
 ناگـهان خـــــــدا فرمــــود : او را به بهشت ببرید .  
فــــــرشــــتــــــگان پـــــرســـــیـــــدنـــــد چــــــرا ؟ 
 پـــــروردگار فـــــرمــود : او چند بار به عقب نگاه کرد ...  
او امـــــــــــیــــــــــد بــــــــه بـــــخــشــــش داشــــــــت 
 

چهار فصل!

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
======
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!