راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

مروری بر آرزوهای ویکتور هوگو برای شما



اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!


پل و حصار...!


سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدم؟!!!؟


زن...

 

تقدیم به تمامی زنانی که قطعا" قابل احترامند و مردانی که

زن را اینگونه می بینند


من دلم می خواهد یک زن باشم...

یک زن آزاد... یک زن آزاده

من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و

بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم

نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس

 ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم

تحقیر نکن!ـ


من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد،

نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ،

می رقصم- گاه آرام ، گاه تند، 

می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر

چیز دیگر...


برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش

بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم.ـ

،مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....


 

حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم!

من عشق می ورزم......ـ

من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه

باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا

می کنم...ـ


 

حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در

ذهن داری مغایر باشد.ـ

زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه

می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به

آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند.


اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛

به هر که بخواهد، هر جا .ـ


زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود. نه برای

خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش.

با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!ـ


 

زن من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه گاه

می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی

در کند و نه نردبان که از آن بالا برود. زن من به

دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه

من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او.

مهر بورزد و مهر دریافت کند.ـ

 


در خانه زن من کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش

نمی دهند، لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا

جریان دارد؛ اگر عشق باشد، زندگی باشد!ـ


زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش ، شهوتش و احساسش

را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن

هستند.ـ

 

زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند، در

اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه

مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از

حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند

اما از حرکت باز نمی ایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

 


من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع...

نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک

عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر

بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ


من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ،

بی آنکه دیگری را بیازارم... ورای تمام تصورات

کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ

 

باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت

کنم، بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم،

بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ


آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام

می خواهد و احترام می کند. ـ


 

من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و

هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند

دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که

یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.


http://persian-star.net/1388/12/24/Life/life_16.jpg

راز خوشبختی


روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است." 

 

افکار دیگران!

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند. 

 

http://persian-star.net/1388/12/24/Life/life_06.jpg