راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

پیرمرد و دختر



فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


نظرات 1 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 11:59 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ بود.

مشکل اعتماد به نفس که باهاش دست و پنجه نرم میکنیم و خیلیا به عملهای زیبایی رو میارن به خیال اینکه شاید زیباتر شن.

-----
مریم خانومی من برگشتم.
امتحانام تموم شد.
ببخشید که مدتی بهت سر نمیزدم.

ممنون دوست خوبم
جات خالی بود...حالا باید جبران کنی
امیدوارم امتحانات رو خوب داده باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد