راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!  

 

نظرات 7 + ارسال نظر
مهدی شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 12:43 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

خیلی زیبا و پر معنی بود دوست عزیز

ممنون
بازم بهم سر بزن

z.o شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 01:09 ب.ظ

سلام دوست عزیز مطالب خیلی قشنگی زدی موفق باشی

از شما ممنونم که وقت میزاری و می خونیش
شاد باشی

مهدی دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 09:38 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام مریم خانوم از حضور گرمت در وبلاگم سپاسگذارم واقعا شگفت زده شدم وقتی دیدم چنان با حوصله نوشته های من و مطالعه کردین.... من آدم خسته ای هستم تا حدی خستگی من و به در کردین
واقعا سپاس گذارم

خواهش می کنم...نوشته هاتونو دوست داشتم...دلم نیمد تا آخرش نخونم...من معمولا زیاد نمی یام.ولی از الان می خوام بیشتر فعال باشم البته اگه پایان نامم بذاره
معمولا یا وقت نمی ذارم یا اگه بذارم درست و حسابی وقت می ذارم.امیدوارم یه روزی همه خستگیت در بره

مهدی دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 09:44 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

من با اجازتون پاسخ کامنتای زیباتون و توی وبلاگم دادم می تونین اونجا مطالعه کنین گمان می کنم که احتیاج دارم با شما تبادل فکر داشته باشم این ایمیل من ه دوست داشتسن با من تماس بگیرین مرسی

حتما می یام و میبینم.خوشحال می شم اگه بتونم با شما تبادل فکر داشته باشم و چیزی از هم یاد بگیریم.بهتون میل می زنم

حسین سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 02:04 ب.ظ http://1w1p.blogsky.com

سلام
پیشاپیش عیدت مبارک مریم خانوم.
سال پر از خوبی و خوشی داشته باشی.

مهدی سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 06:55 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

در مورد چشم ها نظرتون و قبول کردم راست میگی این چشم ها نیستند که دروغ می گن این زبونه پس حتما اشکال کار ما در اینه که وقتی کسی دروغ می گه خوب به چشماش نگاه نمی کنیم....... وای به روزی که کسی پیدا بشه که نتونیم با چشماش حرف بزنیم اونوقت ممکنه هر دروغی بگه بهمون

حسین شنبه 28 اسفند 1389 ساعت 08:50 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

راستی یادم رفت بگم این حسی که گفتی نسبت به اسم حسین داری من هم از وقتی یادمه یعنی دوران بچگی نسبت به اسم مریم داشتم و البته هنوز هم این اسم رو خیلی دوست دارم.
نمیدونم چه حسیه ولی اسم مریم و فاطمه رو خیلی دوست دارم.

نمی دونم اما من فکر می کنم هیچ چی بی دلیل نیست....هر حسی که داریم یه دلیلی داره....در مورد اسم شما شاید چون همیشه اسم امام حسین همیشه بوده من فکر کردم شاید به این خاطر این اسمو دوست دارم....ولی اسم مریم زیاد نیست ..چون اسم ائمه نیست....بعضی وقتها اسم هر کسی نشانگر بخشی از شخصیت اونه...بعضی صفات تو همه کسایی که اسم های مشابهی دارند یکسانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد