راز...

زندگی همچون قماریست....

راز...

زندگی همچون قماریست....

روسپی و راهب

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

 

 راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست  و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ....

 بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست .....

راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...

 

 راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

 زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟

 خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...

 

 روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

 در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

 

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است .. تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "

 از کتاب : " پدران .. فرزندان . نوه ها "   اثر : پائولو کوئلیو


http://persian-star.net/1388/12/24/Life/life_10.jpg

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 02:21 ب.ظ http://1w1p.blogsky.com

سلام
نوشته های قشنگی داری.
واقعا عبرت آموزه.
انشاءالله موفق باشی.
به من حتما سر بزن.
در پناه خدای مهربون همیشه شاد و موفق باشی.

ممنونم دوست عزیز
من اسمتو خیلی دوست دارم...ربطی نداشت...همینجوری گفتم
حتما میام
بازم بهم سر بزن
موفق باشی

حسین دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 02:53 ب.ظ http://1w1p.blogsky.com

سلام
ممنون به خاطر نظری که دادی.
از اسم خودم خوشت میاد یا اسم وبلاگم؟
قبلا تو وبلاگم نظر فرستاده بودی ولی بعد از تغییرات کوچولویی که رو وبم انجام دادم دیگه خبری ازت نشد.
لینکت کردم مریم خانوم
باز هم بهم سر بزن.
در پناه خدا باشی شاد و عاشق و موفق

از اسم خودت
منو یاد کسی که دوست دارم میندازه
نمی دونم چرا ولی از بچگی این اسمو دوست داشتم با اینکه اصلا اسم عربی دوست ندارم....من هم لینکت می کنم
یه مدتی درگیر پایان نامم سرم شلوغه
شادو موفق خوبه اما عاشق نه...نمی خوام عاشق باشم
این دنیا فانیه...به هر چی دل بستم از دستش دادم...دیگه نه....نباید دل بست...نمی دونم میشه یا نه.....کاش میشد به چیزی دل میبستیم که فانی نباشه

حسین سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://1w1p.blogsky.com

ببخشید که سوء تفاهم شد.
میگن کافر همه را به کیش خود پندارد ، من هم فکر کردم همه مثل من هستن.
آخه من عشق رو در شان چیزایی که تو این دنیا وجود داره نمیدونم و معتقدم عشق فقط مخصوص همون روح بی پایان فنا ناپذیره.

با حرفت موافقم..اما سخته که به اون مرحله برسیم... مثل زلیخا....اما ما انسان ها مادی هستیم و در جهان مادی زندگی می کنیم و به چیزهای دنیوی علاقه داریم و دل می بندیم...خدا هیچ نیازی رو بی دلیل در انسان نذاشته...ما عاشق می شیم و دل می بندیم چون این ذاتی...اگه بد بود خدا اینو نمی ذاشت...اما نمی دونم چرا این فقط باعث عذابمون می شه؟ چرا ما تو دنیای مادی هستیم؟خیلی سئوال بی جواب دارم که دوست دارم زودتر بمیرم تا حداقل جواب سئولامو بگیرم...خیلی با خدا حرف دارم...

حسین چهارشنبه 25 اسفند 1389 ساعت 10:59 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

سلام
ازت معذرت میخوام که نظراتی که تا حالا میدادم کامل نبود و باعث سوء برداشتت میشد. حالا سعی کردم نوشته های قبلیم رو کاملتر کنم.
بهت پیشنهاد میکنم عشق به خودت و عشق به روح بزرگ و مهربونی که درونت وجود داره رو تجربه کنی.
اون وقت بعد از یه مدت تفاوت بین عشق و دوست داشتن هایی که مربوط به دنیای مادی ما میشه رو میتونی لمس کنی.
از نظر من خدا تو رو به این دنیا آورده تا خودت با عقل خودت و تو زندگی خودت خدا رو پیدا کنی و باهاش آشنا شی. (حتما میدونی وقتی چیزی یا مطلبی رو خودت بدست میاری واست ارزش بیشتری داره تا اینکه دیگران بهت بدن)
مطمئنا این شناخت واسه زندگی بعدی ما نیازه و گرنه خدا ما رو بیهوده به این دنیا وارد نمی کرد.(تاکید میکنم این فقط نظر شخصی منه)
نمیدونم از دین خاصی پیروی می کنی یا نه! به هر حال همونطوری که تو همه دینها وجود داره ارتباط خودت رو با خدایی که درونته(ما از رگ گردن هم به شما نزدیکتریم)شروع کن. با خدا راحت صحبت کن و دقت کن بهش چی میگی و موقع صحبت کردن با خدا سعی کن موضوع دیگه ای تمرکزت رو به هم نزنه.
مطمئن باش همونطوری که من جواب گرفتم تو هم جواب همه سوالهای بی جوابت رو پیدا میکنی. مطمئن باش.
--
ضمنا فکر نمیکنم عید فقط واسه تو کمرنگ شده باشه. همه همین نظر رو دارن. واسه خودم هم عید کمرنگ شده.
اما تو این تغییر چهره طبیعت میشه خدا رو حس کرد واسه همینه که عید رو خیلی دوست دارم.

ممنون از راهنماییت...همیشه دوست داشتم مثل زلیخا از عشق مادی به عشق معنوی برسم اما نشد...راه طولانی رو انتخاب کردم چون نتونستم راه نزدیکو پیدا کنم...نمیدونم چطور می شه آدم به خودش و روحش عشق بورزه؟ این خودخواهی نمی شه؟حرفت درسته..اما کار سختیه!من یا خدا راحت حرف می زنم ولی ای کاش می تونستم جوابشو بشنوم....میدونم که شاید سطحی فکر می کنم اما بعضی وقتا دوست دارم اونم باهام حرف بزنه....همه چیم قاطی شده...بین زمین و هوام....ما مسلمونیم اما فقط تو شناسنامه.هیچ کدوم خودمون بهش نرسیدیم.من خدا رو همه جا می بینم حتی تو یه سنگی مه از کوه آوردم...اعتقاد دارم خدا واسه هیچ کس بد نمی خواد...ولی همش به تناقض می رسم....پس اینهمه مشکل از کجاست؟بین جبر و اختیار به مشکل خوردم و خیلی چیزهای دیگه...واسه اینکه بدتر نشه بعضی وقتها سعی می کنم بهش فکر نکنم
بازم ممنون از نظرت

حسین چهارشنبه 25 اسفند 1389 ساعت 11:00 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

ببخشید که یه کم(یه کم که چه عرض کنم، پنج شیش کم) پرچونگی کردم.

خواهش می کنم
خوسحال شدم خیلی هم خوب کردی

حسین پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 09:44 ق.ظ http://1w1p.blogsky.com

خوشحالم که نوشته هام رو میخونی و بهش توجه میکنی.

جواب خدا رو میتونی تو اتفاقاتی که واست رخ میده پیدا کنی.

اگه اتفاقی میافته که دوسش نداری مطمئن باش که اون کار با همون وضعیته که رخ داده به سودت بود.
این تجربه ها رو تو زندگیم داشتم که این حرفا رو میزنم و در حد حرف نیست.

خیلی وقتا بوده که ناراحت میشدم از اینکه یه اتفاقی نیافتاد ولی بعد از یه مدتی شاید حدود یکی دو سال فهمیدم که چه لطفی خدا در حق من کرد و روز و شب از خدا تشکر میکردم که اون اتفاق نیافتاد.

این که عاشق خودت باشی، با خودخواهی خیلی فرق داره. خودخواهی اینه که به خاطر خودت حق دیگران رو ندیده بگیری و فقط خودت رو ببینی ولی عاشق خودت و خدای خودت بودن یعنی اینکه وقتی حق دیگران رو بهشون دادی از اعماق وجودت احساس لذت میکنی.
حالا یا در کنارش به خواسته خودت هم میرسی یا نمیرسی. مهم اینه که اون احساس لذت رو تو وجودت داری.
-
روح بزرگ خدایی رو درونت میشه دید فقط یه خورده ارتباطت رو با خدای مهربون راحتتر و صمیمانه تر کن و بهش اعتماد کامل کن.
اون عاشقته و مثل یک پدر قدرتمند همیشه مراقبته که فقط اتفاقهای خوب واست رخ بده.

ممنون از حرف هایی که زدی....می دونم که خدا باهامه و حرف هامو میشنوه...فقط بعضی وقت ها شدیدا نا آروم میشم...تحمل بعضی از مشکلات رو ندارم...همیشه از خدا می خوام بهم آرامش بده...خیلی وقت ها خودمو سرزنش می کنم و این بده..میدونم....ممنونم ازت...حرفهای خوبی بهم زدی...کلا امروز روز خیلی خوبی بود...حال خوبی داشتم...امیدوارم تداوم داشته باشه
بازم ازت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد